که بمونه از هر کتاب...



(نویسنده : اروین د. یالوم)

(مترجم : سپیده حبیب)

.

.

قسمت هایی از کتاب : 

.

معنی زندگی؟

ما موجوداتی در جستجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بی معناست، کنار بیاییم.

.

.

نیچه گفت ما نیازمند هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند.

.

.

کم کم فهمیدم برای مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است. گرچه شادمانی کمی در مرگ می توان یافت، با وجود این هیولای شروری نیست که ما را به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند.

آموختم از مرگ اسطوره زدایی کنم، آن را همانطور ببینم که هست : یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی.

مرگ رویدادی خنثی است که ما یاد گرفته ایم رنگ ترس بر آن بزنیم.

.

.

با گریه برایم تعریف کرد که چطور وقتی به جراحش که دوستیِ بیست ساله با او داشت، تلفن کرده، فقط توانسته با پرستار صحبت کند و جواب بشنود که نیازی به وقت بعدی نیست، چون دکتر دیگر کاری از دستش بر نمی آید.

می پرسید : دکترها چه شان است؟ چرا نمی فهمند حضور بی ریا و صمیمانه شان برای بیمار چقدر مهم است؟ چرا متوجه نیستند درست همان لحظه ای که دیگر کاری ازشان ساخته نیست، بیش از هر زمانی به وجودشان احتیاج است؟

.

.

انزوای بیمار رو به موت، با روش ابلهانه کسانی که می کوشند نزدیکی مرگ را پنهان کنند، تشدید می شود. ولی مرگ را نمی توان مخفی کرد، نشانه ها همه جا هست :

پرستاران آهسته پچ پچ می کنند، پزشکان معالج به بخش های دیگر بدن توجه می کنند، دانشجویان پزشکی با نوک پنجه به اتاق بیمار وارد می شوند، اعضای خانواده با شجاعت لبخند می زنند و ملاقات کنندگان تظاهر به نجات می کنند. 

.

.

انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد، از انزوای محضی که مرگ را همراهی می کند می ترسد. ما می کوشیم زندگی را دو نفری تجربه کنیم، ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم. کسی قادر نیست با ما یا به جای ما بمیرد. تصوری که یک انسان زنده از مردن دارد، به خود رهاشدنی مطلق و بی چون و چراست. پائولا به من آموخت که چگونه انزوای مردن دوجانبه است. از یک سو بیمار با زندگی قطع رابطه می کند و نمی خواهد با آشکار ساختن ترس ها یا افکار هولناکش خانواده و دوستان را در هراس خویش شریک سازد. از سوی دیگر، دوستان هم خود را می کشند، احساس بی کفایتی و ناشیگری می کنند، مرددند که چه بگویند یا چه بکنند و تمایلی به نزدیکی بیش از حد با چشم انداز مرگ خویش ندارند.

.

.

نیچه : کسی که چرایی در زندگی دارد، با هر چگونه ای خواهد ساخت.

.

.

پذیرش مشتاقانه و صادقانه مرگ، اجازه می دهد زندگی را به شیوه ای غنی تر و راضی کننده تر سپری کنی.

.

.

- آخر چه چیز طلایی ای می تواند در مردن باشد؟

+ سعی کن بفهمی چیزی که طلایی است، نه مرگ، که به تمامی زیستن زندگی به رغم رویارویی با مرگ است.

.

.

ایمان مذهبی همیشه مایه ی سردرگمی من بوده است. از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشته ام که مذاهب پدید آمده اند تا از اضطراب هاب بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند.

البته که جایی که ترس شدیدتر است، ایمان بیشتر می شود. نکته همین جاست : 

ترس ایمان را به وجود می آورد. ما نیازمند خداییم و می طلبیمش، ولی طلب به تنهایی کاری از پیش نمی برد. ایمان هرقدر محکم، هرقدر خالص و هرقدر هم که کارآمد باشد، حقیقت وجود خدا را اثبات نمی کند.

اگرچه مسئله مرگ زمانی طولانی مرا به وحشت انداخته بود، تصمیم گرفتم وحشت خام دستانه را به ایمانی متکی بر هیچ و پوچ ترجیح دهم. با این حال در مقام درمانگر، این عقیده را برای خود حفظ کرده ام که : 

می پذیرم ایمان مذهبی، سرچشمه ی نیرومند آرامش است و تا وقتی چیز بهتری ندارم که جایگزینش کنم، هرگز تضعیفش نخواهم کرد.

.

ما می خواهیم که باشیم، از نبودن می هراسیم پس قصه های خوشایندی می آفرینیم و در آن ها همه ی خواسته هایمان به حقیقت می پیوندد. مقصد نا معلومی که در انتظار ماست، روح بردبار، بهشت، نامیرایی، خدا، رستاخیز مسیح، تمامی این اوهام، شیرین کننده هایی است برای کاستن از تلخی میرندگی.

.

.

کسی چه می داند؟

اصلا مرز یقین کجاست؟

.

.

مرگ ناگهانی بدترین مرگ است. شما به زمان احتیاج دارید تا بدون عجله و دستپاچگی، دیگران، همسر و دوستان و مهم تر از همه فرزندانتان را برای مرگ خود آماده کنید. شما نیاز دارید به کارهای نیمه تمام زندگی تان رسیدگی کنید. قطعا برنامه های شما مهم تر از آنند که بی دلیل کنار گذاشته شوند. باید به سرانجام برسند و حل شوند. در غیر این صورت زندگی تان چه معنایی دارد؟

.

.

این زندگی را نمی شود به تعویق انداخت، باید همین حالا آن را زیست، نمی شود به آخر هفته، تعطیلات، وقتی بچه ها خانه را برای رفتن به کالج ترک کردند و یا به سال های بعد از بازنشتگی موکولش کرد. بارها این مرثیه را از آنان شنیدم که : "حیف که باید تا حالا صبر می کردم، باید بدنم طعمه ی سرطان می شد و بعد یاد می گرفتم چطور باید زندگی کرد. "

.

خوشبختانه بعد از ناهار، یادداشت هایی برداشتم. گفت و گویم با او بیش از آن برایم مهم بود که فقط به حافظه بسپارمش.

.

.

سوگ در کسانی که زندگی شان به ازدواج با فرد نامناسبی گذشته، بسیار بغرنج تر است، زیرا باید هم برای خود سوگواری کنند و هم برای سال های بربادرفته شان.

.

.

تو از من پرهیز می کنی، تو به خودت اجازه نمی دهی چیزی درباره من بپرسی.

.

.

خشم من فقط شامل تو نمی شود، بلکه هرکس که زندگی بی عیب و نقصی دارد عصبانی ام می کند. تو از بیوه هایی برایم گفته ای که از اینکه نقشی بر عهده شان نیست بیزارند، از اینکه در میهمانی شام، زاید و اضافی باشند، متنفرند.

ولی نداشتن نقش و اضافی بودن نیست که اهمیت دارد، موضوع، نفرت از دیگران به خاطر داشتن یک زندگی است. موضوع، حسادت است، لبالب بودن از تلخی است. تو فکر می کنی من خوشم می آید چنین احساسی داشته باشم؟

.

.

خیلی وقت است یادگرفته ام که اگر موضوع بزرگی بین دو نفر وجود داشته باشد و درباره اش حرف نزنند، درباره هیچ موضوع مهم دیگری هم نمی توانند صحبت کنند.

.

.

گرچه حقیقت(نَفس) مرگ نابودمان می سازد، تصور مرگ نجاتمان می دهد.

.

.

مانده بودم که چرا نمی تواند بفهمد،

پذیرش اینکه در جهانی زندگی می کند که در برابر شادی یا غم او مطلقا بی تفاوت است.

.

.

برخی افراد وام زندگی را نمی پذیرند تا زیر بدهی مرگ‌ نروند،

سرزنشش کردم،

ببین چطور دست رد به دگی می زنی، میخواهی تا ابد از پنجره به بیرون نگاه کنی، از هیجان بپرهیزی، با دیگران درگیر نشوی،

چرا دوست پیدا کنی، چرا به کسی علاقه مند شوی، در حالی که سفر بالاخره به پایان می رسد؟

.

.

اگر آدم ها در چشم کسانی که واقعا برایشان مهمند، تصویر دوست داشتنی ای از خود ببینند، خودشان را دوست خواهند داشت.

.

.

روانشناسی مشهور زمانی گفته، بعضی از مردم آن قدر از بدهی مرگ می ترسند که وام زندگی را رد می کنند، یعنی تو آنقدر از مرگ می ترسی که حاضر نیستی وارد زندگی بشوی.

.

.

در کارم یاد گرفته ام آن هایی که بیش از بقیه از مرگ می ترسند، کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک می شوند. بهتر است از همه ی زندگی استفاده کنیم و برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم، هیچ چیز جز یک قلعه سوخته.

.

.

ضرب المثلی از یک فیلسوف نقل شده :

هرجا مرگ هست، من نیستم، هر جا من هستم، مرگ نیست.

در مرگ دیگر "تو"یی در کار نیست، تو و مرگ نمی توانید با هم وجود داشته باشید.

.

.

قبل از به دنیا آمدن من، سال ها، قرن ها و هزاره ها گذشته است و هزاره های دیگری هم بعد از مرگ من می گذرد. پس می توانم زندگی ام را مانند جرقه ی درخشانی میان دو پهنه ی یکسان تاریکی تجسم کنم : تاریکی ای که پیش از تولدم وجود داشته و تاریکی پس از مرگم.

این عجیب نیست که اینقدر دلواپس دومی هستیم، ولی نسبت به اولی تا این حد بی تفاوتیم؟؟

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

در کتاب ها فونیا | نیک نوشت herischiani رفتارهای من عادی است کهکشان فایل 2 بلاگی برای فایل فولدر مطالب عمومي فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی مطالب اینترنتی